رفتن به نوشته‌ها

سوگواران نامرئی؛ داغ‌داران کوچکی که رفقای‌ خود را به خاک سپرده‌اند

 سارینا؛ یک تنهایی بی‌انتها

نامش را می‌گذارم «رها». با بغض و آهسته آهسته اولین جمله‌اش را شروع می‌کند و با لحنی غریبانه می‌گوید: «می‌دونی خانم؟! آدم وقتی دوستش می‌میره، انگار وسط یه تاریکی تموم نشدنی رها شده.»

 رها دوست «سارینا اسماعیل‌زاده» بود؛ دختر نوجوان ۱۶ ساله جان‌‌باخته در اعتراضات ۳۰شهریور۱۴۰۱ در کرج. هرآنچه از سارینا می‌دانیم را خودش برای‌ ما به یادگار گذاشته است؛ با نوشته‌هایی که در یک کانال تلگرامی می‌نوشت و ویدیوهایی که در یوتیوب منتشر می‌کرد.

حالا دوستش درباره جای خالی او حرف می‌زند: «سارینا همیشه آروم بود. خیلی نمی‌شد از کارهاش، چیزهایی که می‌خواست و حتی گاهی از حرفاش سر درآورد. بیشتر وقت‌ها در حال پچ‌پچ کردن با خودش بود، انگار همیشه چیزی برای گفتن داشت، اما خب زیاد حرف نمی‌زد. همون وقتایی هم که مثلا درباره موضوعی صحبت می‌کرد، همه تعجب می‌کردن. اصلا دنیاش شبیه هم‌سن‌وسال‌هاش نبود. گاهی وقتا مادرم بهش می‌گفت دختر جان! تو دنیای آدم بزرگا خبری نیست، انقدر براش عجله نکن! اما انگار سارینا راهش رو انتخاب کرده بود.»

رها آب دهانش را قورت می‌دهد و با گریه می‌گوید: «نشد سه تا از کتاب‌هایی که داده بود بخونم رو بهش برگردونم. وقتی کتاب امانت می‌داد، هزار بار می‌گفت بیشتر از ۴۵ درجه بازش نکنی، گوشه‌هاش رو تا نکنی، کنار دستت آب و چایی نباشه! نمی‌دونم الان با بقیه کتاباش چه‌ کار کردن.»

او نمی‌خواهد از خانواده‌ سارینا حرف بزند: «نمی‌خوام دردسر درست کنم. در یک کلمه، تنها بود. پدرش رو زود از دست داده بود و تا مدت‌های زیادی به‌‌عنوان یه دختر نوجوان، بار همراهی با مادر بیمارش رو به‌ دوش می‌کشید. فکر کنید، همه از مدرسه به خونه برمی‌گشتن، اما اون گاهی با لباس مدرسه مجبور بود به بیمارستان بره و ساعت‌ها کنار مادرش باشه. یک تنهایی عجیبی داشت. خودش می‌گفت کسی دوستش ندارد و غصه‌هایش را درک نمی‌کنن. برای همین سعی می‌کرد همیشه برای خودش بنویسه.»

رها رفتن بر سر مزار سارینا را سخت‌ترین تجربه زندگی‌ خود می‌داند: «هربار فکر می‌کنم از مسیر مدرسه یا گاهی گشتن توی پارک و خیابونا، حالا برای دیدنش باید برم جایی که ازش فقط یک سنگ سیاه باقی مونده. انگار یکی با یه تکه سنگ بزرگ توی سینه‌ام می‌کوبه. همش با خودم می‌گم یعنی چی؟ یعنی دیگه نمی‌خنده؟ راه نمی‌ره؟ راستش شاید برای همین باشه که دوست ندارم برم و اون‌جا ببینمش.، نمی‌تونم تصور کنم واقعا اون‌جاست. یک ساله گیر افتاده میون اون همه خاک!»

رها از عکس‌های دوتایی می‌‎‌گوید که دیگر نمی‌تواند نگاه‌شان کند: «کافه‌هایی که با هم می‌رفتیم رو دیگر حتی از خیابونش هم نمی‌تونم عبور کنم. گاهی با خودم فکر می‌کنم کاش می‌شد حافظه‌ام رو پاک می‌کردم. شاید فکر کنید بی‌رحمم، اما نمی‌دونید چه رنجی داره. گاهی خوابش رو می‌بینم. خیلی سفر دوست داشت، همیشه می‌گفت دوست دارم شهرهایی رو برم و ببینم که همه نمی‌رن. هربار خوابش رو دیدم، جاهایی بود که من نمی‌دونم کجاست.»

چند ثانیه‌ای سکوت طولانی و آخرین جمله‌ رها: «نمی‌دونم اون لحظه‌های آخر چی کشید. از فکر این که چه قدر ممکنه درد کشیده باشه، دیوونه می‌شم. این حقش نبود. زندگی راحتی نداشت. دوست داشت زندگیش رو بسازه اما نشد. نگذاشتند.»

آرنیکا؛ مادر گربه‌ها و عاشق قرص ماه

«پاهای آرنیکا یک لحظه روی زمین نبود. همیشه پر جنب‌وجوش و پر انرژی بود. هرجا وارد می‌شد، خنده از روی لب‌های دیگران کم نمی‌شد. عاشق گربه‌‌اش بود. از مقنعه متنفر بود و اغلب سر کلاس دین‌ و زندگی، معلما رو سوال‌پیچ می‌کرد.»

این‌ها اولین جملاتی هستند که دوست «آرنیکا قائم مقامی» به زبان می‌آورد؛ دختر نوجوان ۱۷ ساله‌ای که ۲۰مهر۱۴۰۱ با ضربات باتوم نیروهای امنیتی به سر و صورتش به کما رفت و در تاریخ ۳۰مهر، جان خود را از دست داد.  

دوستش را «آوا» می‌نامیم. او می‌گوید: «بعد از اون روز، ما دیگه هیچ‌چیزی از آرنیکا نشنیدیم. یک‌طوری شد که انگار اصلا وجود نداشت. چطور بگم، فکر کنید یک دیوار نامرئی بین ما و همه چیزایی که نشانی از او داشتن، کشیده شد. ما یعنی دوستاش. یک وقت‌هایی به بقیه بچه‌ها می‌گفتم انگار آرنیکا یک خیال بود. نمی‌دونم چطور شد که حتی خانوادش دیگه جواب تلفن ما رو هم ندادن. پدرش خیلی به آرنیکا وابسته بود. یک بار براش گل فرستادم اما برگشت خورد. گفته بودند از این‌جا رفتن، در‌حالی‌ که این‌طور نبود.»

آوا می‌گوید آرنیکا دل‌نازک بود؛ همان‌طور که همه از شوخی‌ها و انرژی‌ او جان می‌گرفتند، همان‌طور هم زود دلش می‌شکست: «یک پل عابر پیاده در مسیرمون بود که یه گربه سیاه و سفید حامله اغلب او جا می‌پلکید. یک روز که گربه رو دیدیم، انگار دعواش شده بود. کنار گوشش زخمی بود. آرنیکا تمام مسیر رو گریه کرد. فردا اما با یک جعبه، چند تکه پارچه و یک کیسه غذای گربه اومد. براش یک جایی درست کرد و غذاش رو اون‌جا گذاشت. به شوخی بهش می‌گفتم مادر گربه‌ها. عاشق گربه‌ها بود و تو مسیر هربار گربه‌ای می‌دیدیم، با اونا صحبت می‌کرد.»

آوا می‌ترسد و می‌گوید از خودش خجالت می‌کشد. می‌گوید هزار خاطره از آرنیکا دارد که اگر تعریف کند، اگر از آن پارکی که همیشه می‌رفتند بگوید، ممکن است کسی او را بشناسد: «آرنیکا ترسو نبود. نمی‌خوام از اون یه قهرمان بسازم اما چند باری برای این که سر کلاس دین‌وزندگی معلم‌مون رو سوال‌پیچ کرده و توضیح بیشتری از چیزهایی که می‌گفت خواسته بود، به دفتر مدیر احضارش کردن. یا مثلا اگر حتی یک ماشین روی خط عابر پیاده یا مثلا گذرگاه بین خیابون و پیاده‌رو پارک کرده بود، یک یادداشت روی اون می‌گذاشت که این کار درستی نیست.»

آوا از برنامه سفر شمال‌شان می‌گوید: «دوست داشتیم وقتی آخرین امتحان‌مون رو دادیم، پنج‌تایی بریم انزلی. آرنیکا عاشق انزلی بود. دوست داشت تو بلوار ساحلی انزلی قدم بزند. عاشق بوی بارون بود. دوست داشتیم اون‌جا برای خودمون جشن بگیریم. می‌خواستیم یه روز طلوع خورشید رو کنار دریا ببینیم، اما نشد.»

او از خاطرات با عنوان «طوفان» یاد می‌کند. می‌گوید هربار به دوست از دست رفته‌اش فکر می‌کند، شبیه یک طوفان است که همه‌جا را پر از گردوخاک می‌کند و احساس خفگی به آدم دست می‌دهد. «آن روز»، واژه‌ای است که به‌‌جای مرگ و نیستی برای آرنیکا به‌ کار می‌برد: «از آن روز به بعد همیشه تو تنهایی گریه کردم؛ مخصوصا وقت‌هایی که ماه کامله. آرنیکا عاشق ماه کامل بود. پتو رو روی سرم می‌کشم، چشم‌هام رو می‌بندم و تو اون تاریکی، انگار همه‌چیز ترسناک‌تر و واقعی‌تر میشه.»


پ.ن: بخشی از گزارشی با همین عنوان که در «ایران‌وایر»، همراه با دو روایت دیگر به قلم نازنین دوست و همکار عزیزم، «مریم دهکردی» منتشر شد. گوشه‌ای از رنج عمیقی که بر قلب و شانه‌های کوچک و سوگوار این بچه‌ها نشسته است. روایتی در راستای تلاش برای به رسمیت شناختن سوگ دوستان، یاران و عشاقی که در کوران کشتارهای جمهوری اسلامی، کمتر به رنج آن‌ها پرداخته می‌شود.

منتشر شده در زن زندگی آزادی

اولین باشید که نظر می دهید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *